قاصدک
قاصدک
"بیار نزدیکتر ، حالا هر آرزویی داری یواش بهش بگو . "
قاصدک را آنقدر نزدیک دهانم آوردم که چیزی نمانده بود وارد دهانم شود .
" چیکار میکنی ؟ الان میخوریشون که ! گفتم نزدیک دهنت نگفتم توی دهنت !"
بعد هر دو خندیدیم . آنقدر بلند میخندیدیم که توجه هر رهگذری را به خودمان جلب میکردیم . اما برای ما هیچ کس و هیچ چیز مهم نبود .
"خب حالا آرزوتو بهش بگو "
نگاهت کردم . در چشمانت معصومیت کودکی را میدیدم که به ساده ترین چیزها هم باور داشت . من در پس چشمانت ، کودکی را میدیدم که نگران بود. شاید نگران چیزی که وجود نداشت.
بلند گفتم: " آرزو میکنم تا آخر دنیا با تو باشم "
اخم کردی . گفتی " نباید بلند میگفتی ! بایدآهسته تو گوش قاصدک میگفتی! اینجوری آرزوت برآورده نمیشه ".
و من بلند بلند میخندیدم و تو با سگرمه های درهم رفته ات فقط نگاهم میکردی.
"بابا اینا همش خرافه اس ، آخه یه قاصدک چجوری آرزوی آدمو برآورده میکنه؟ " و باز خندیدم و تو با چشمان غمگینت فقط نگاهم میکردی .
صدای خنده هایم هنوز هم بعد از این همه سال در گوشم میپیچد و تصویر چشمان نگرانت هنوز هم بر پرده چشمانم به نمایش در می آید . من باور نکردم آنچه را که تو باور داشتی . من ساده ترین چیزها را هیچ وقت نتوانستم باور کنم . ولی اکنون میدانم چرا هر قاصدکی را که فوت میکنم آروزهایم را در هزارتوی جاده های گم شده رها میکند تا باد آنها را با خود ببرد.