کافه ماکیاتو
تو رفتی
تو رفتی
تنها چیزی که ماند
موهایت بود انگار
باد موهایت را برد
من در این دشت بزرگ
تنها خیره به ابرها
خیره به چشمانت بودم انگار
تو رفتی
ابرها رفتند
فقط خاطره ها ماندند
راستی چه زود دلتنگت شدم انگار
حرفهایی که نگفتم ...
چیزی شبیه یک صندوقچه قدیمی کوچک در گوشه ای از کمد اتاقم مدتهاست جا خوش کرده است جایی که با ارزشترین نوشته هایم را در آنجا نگهداری میکنم . با ارزشترین نوشته های من نامه هایی هستند که هیچگاه برای کسی ارسال نشده اند فقط برای کسانی نوشته شده اند که آنها را نخواهند خواند.
خیلی وقتها حرفهایمان را کسی گوش نمیکند و تو در این زمان ناچار به سکوت میشوی. سکوتی که در آن هزاران حرف ناگفته را به مسیر سینه ات هدایت میکنی تا در آنجا دفن شوند.
نوشته های من همان حرفها هستند ولی به جای دفن در سینه در گوشه کاغذ جا خوش میکنند .من آنها را مینویسم تا یک روز که شاید هیچ وقت باشد خوانده شوند .
درب صندوقچه چوبی ام را با کلید کوچکی که همیشه همراهم است ،باز میکنم. کاغذهایی که با دقت تا شده اند را از آن خارج میکنم. این نامه ها بوی خاطرات و بغضهای در گلو مانده را میدهند . و من گاهی انها را می بویم تا هیچ وقت فراموش نشوند.
یکی از نامه ها را همین اواخر نوشته ام . همانیکه کاغذش نوتر از بقیه است .نامه را باز میکنم ابتدایش نوشته ام "برای یک دوست که برایم با ارزش بود ،هست و خواهد بود ."
و در ادامه متنی که نوشته ام را میخوانم :
" بعد از دیدار آخر همه چیز همانطور که میخواستی بینمان تمام شد . در واقع بینمان چیزی نبود ولی به خواسته ات احترام گذاشتم و بنا را بر این گذاشتم تا چیزی را که شروع نشده بود را به پایان برسانم گرچه با هزاران سوال بی جواب در ذهنم شکل گرفت ولی تو با منطق یکدنگی و کله شق بودن حرفهایم را نشنیدی و رفتی.
این نامه را نوشتم تا چیزی در سینه ام مدفون نباشد . شاید کلمات بهتر منظورم را برسانند.
راستش هرکسی دیدگاه متفاوتی به جهان پیرامونش دارد .هر کسی متفاوت به آدمها ، به طبیعت و به اشیا پیرامونش مینگرد زیرا تفکرش منحصرا در اختیار همان فرد است . این تفاوتهاست که زندگی را بین ما انسانها متعادل نگه میدارد. از این فلسفه بافی خواستم به این نتیجه برسم که ما هم متفاوت فکر میکردیم و از شرایط متفاوت برداشت میکردیم.
آشنایی ما بر حسب تصادف بود . یک روزی یک جایی خیلی اتفاقی همدیگر را دیدیم. بعد با هم حرف زدیم ، شعر گفتیم ، داستان نوشتیم و بعد از تمام اینها به ریش چیزهایی که نداشتیم میخندیدیم . بین ما فاصله ای بود که باید رعایت میشد . هیچگاه نخواستم که از این فاصله گذر کنم .
آخرین دیدار ما زمانی بود که به تو حرف از حس خوب زدم . حرفی که تو را بر آشفت و همه چیز را مانند یک طوفان در هم ریخت. دیگر چیزی نگفتم چون تو دیگر نمیشنویدی که چه میگویم.
راستی حس خوب یعنی چه ؟ حس خوب شاید هزاران معنی دیگر هم داشته باشد اما چیزی که میخواستم بگویم ولی تو هرگز نشنیدی این بود .حس خوب از نظر من وقتی به وقوع میپیوندد که از کسی انگیزه و انرژی مثبتش را دریافت کنی. داشتن زیبایی برای انسان حُسن است . زیرا هرکسی از آن حس خوب را دریافت میکند . زیبایی ظاهری ، باطنی ،گفتار زیبا و داشتن قلم زیبا همگی حس خوب را به انسان منتقل میکنند .تو زیبا مینوشتی . تمام متنهایت را که حتی در این صندوقچه گذاشتمشان این حس خوب را منتقل میکردند اما افسوس که تو چیز دیگری فکر میکردی و من چیز دیگر . وقتی حرف از بر باد رفتن باورها زدی قلبم شکست . مطمئن باش که هیچ وقت این فاصله خدشه بر نداشت . تمام آن حرفها و باورها درست بودند .
حالا دیگر به خواسته ات احترام میگذارم و همانطور که خواسته ای هیچ سراغی ازتو نخواهم گرفت ولی من دلم خوش به همین داشته هایم است همانها که نوشته ای میدانم هیچکس انها را نمیتواند از من بگیرد زیرا نوشته ها تا ابد ماندگار هستند ."
نامه را که تمام میکنم بد جور هوس سیگار میکنم ولی باز هم به احترامت لب به آن نخواهم زد .نامه هایم بدون تاریخ هستند تا همیشه برایم تازگی داشته باشند . نامه را تا میکنم و دوباره درون صندوقچه کوچک چوبی میگذارم . شاید در آینده بازهم حرفهایی باشند که نتوانم بزنم.
از تو
در اینجا چیزهایی مینویسم برای تو که میدانم آنها را نخواهی خواند .
دراینجا چیزهایی خواهم نوشت برای تو که میدانم بازهم هرگز نخواهی خواند.
تو از من چه خبر داری ؟
تو هیچ وقت نفهمیدی که وقت رفتنت چشمان خیسم تو را نگاه میکرد ....
شبگرد
از کنار تخت بلند میشوم و در تاریکی شب گشتی در خانه میزنم . همه چیز مثل سابق است و همه وسایل مثل همان روزها در سر جای خود هستند . وچند قاب عکس دونفره از من و او در کنار هم و یک قاب عکس بزرگ از من که درست بر روی میز کنار تلویزیون که در اطرافش چند شمع نیمه سوخته خاموش قرار گرفته اند ، دیده میشود. از اینکه عکسم هنوز هم بر روی میز قرار گرفته خوشحال هستم و میدانم که هنوز هم مرا دوست دارد.
به سمت اتاق خواب بر میگردم و دوباره بر لبه تخت مینشینم. اینبار از لبخند بر روی لب خبری نیست . انگار که آن رویای شیرین به کابوسی برایش تبدیل شده باشد در خواب چندین بار اسم مرا فریاد میزند و ناگهان از خواب بیدار میشود.من همچنان او را نگاه میکنم. قطره اشکی در گوشه چشمانش جمع میشود .میخواهم او را در آغوش بگیرم ولی دستانم از او میگذرند و من فراموش میکنم که خیلی وقت است که مُرده ام.
گربه زرد خال خال پشمی
داشتم میگفتم که آخرین باری که گربه مذکور را دیدم درست لحظه ای بود که تخته گاز اتوبان خلوت و تازه بازگشایی شده در محلمان را با سرعت سرسام آوری طی میکردم که ناگهان چیزی میو کنان در ماشین شروع کرد بالا و پایین پریدن و من که حسابی ترسیده بودم در یک لحظه کنترل ماشین را از دست دادم و عربده زنان با گاردیل کنار اتوبان تصادف کردم . بعد از تصادف هیچ خبری از گربه نبود و نه جنازه ای از او پیدا شد. در آن تصادف دماغم شکست.وقتی به همه میگفتم مقصر یک گربه بود با خنده ای محو برایم سر تکان میداد که "آره تو راست میگی ". مخصوصا پدرم که بیشتر از اینکه برای من ناراحت باشد برای ماشین عزیزش که حالا مچاله شده بود اشک میریخت و وقتی که میگفتم مقصر گربه بود میتوانستم خشم و فحش را از چشمهای تر و قرمز پدرم تشخیص بدهم .
سالها گذشت و آن گربه دستگیر نشد و همین طور راست میرفت تو ماشین مردم کمین میکرد که سر بِزَنگاه میو کنان رانندگان بد بخت برگشته را غافلگیر کند و از مسیر منحرف ، و بعد از مچاله شدن ماشین هیچ اثری از او به جا نمی ماند.
ده سال بعد آن گربه زرد خال خال پشمی را دیدم . زردی اش کم رنگ تر شده بود و خالهایش هم به خاکستری گراییده بود . پشمهایش ریخته بود و زیر چشمهایش چروک داشت. توی پارکینگ خانه دیدمش . جوری نگاهم میکرد که انگار داشت میگفت : " هی تو چقدر قیافت آشناست؟"
و من هم جوری بهش زل زده بودم که "هی تو همونی نیستی که داشتی به کشتنم میدادی ؟"
چند دقیقه ای به چشمهای هم زل زدیم . او اصلا پلک نمیزد. با خودم نقشه های پلیدم را مرور کردم . حالا دیگر وقت انتقام بود. آروم یک قدم به سمتش بر داشتم . ولی او همانجا نشسته بود و هیچ تکانی نمیخورد.
وقتی خودم را بالای سرش رساندم زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گردنش را کج کرد و روی زمین دراز کشید . با پا یه تکون کوچک بهش زدم .هیچ حرکتی نکرد. نمیدانم چقدر طول کشید تا فهمیدم که بنده خدا خیلی وقت است که مُرده . شاید این دمه آخر میخواسته از من حلالیت بطلبد . با دفن جسدش در باغچه به روحش ادای احترام کردم و به سمت خانه راه افتادم و بدین ترتیب کابوس چند ساله خال خال پشمی من هم به پایان رسید .
بعضی چیزها
یکی از روزهای زمستان است. بدون آنکه برفی باریده باشد مثل خیلی چیزهای دیگر هوا سرد است . حالا من هم در خیابانهای یخ زده شهر قدم میزنم و به این موضوع فکر میکنم که آدم در یکسال چه چیزهایی را فراموش میکند ؟ شاید بعضی عادتها شاید بعضی از آدمها و شاید چیزهایی که از اهمیتی کمتری برخوردار هستند همگی فراموش شوند . ولی چیزهای خیلی ساده ای هم هستند که فراموش نمیشوند ، مثل بعضی خاطرات ، بعضی قهوه خوردنها و بعضی رفتنها .
*****
یک سالی میشد که به "کافه دنج *"سر نزده بودم . "کافه دنج" جایی متفاوت از تمام کافه های دیگر این شهر بود ،جایی که خاطرات زیادی را در آن رقم زده بودم .کافه پاتوق همه جور آدمی بود . از آدمهایی با ژست روشنفکری که از آن فقط تیپ و قیافه و سیگار کشیدنش را بلد بودند تا چندتا بازیگر نه چندان معروف و دختر پسرهای خیلی معمولی که هر روز در کوچه خیابان میبینی شان و از فرط معمولی بودنشان هیچ جایگاهی در ذهنت ندارند . و حالا من بعد از یک سال دلم هوای آنجا را کرده است .
سر خیابان که میرسم تابلوی قهوه ای رنگی با آن نوشته سفیدش جلب توجه میکند. نوشته ای با خطی کج "کافه دنج " را جوری نمایش میدهد که انگار "کافه رنج "خوانده میشود.
نمای بیرون کافه مثل سابق است همان شیشه های دودی بلند با ترکیبی از دیوارهای آجری و پنلهای ام دی اف به رنگ ماهگونی که بین پنجره ها کار شده بودند و در ورودی چوبی به طرح درب خانه های قدیمی روستایی.
جلوی درب که میرسم ،دختر جوانی به همراه مرد مسنی از کافه خارج میشوند . بوی تند سیگار و قهوه لحظه ای در فضا میپیچد. چیزی در درونم دوباره مرا به وسوسه می اندازد .
وارد کافه میشوم. تعدادی میز خالی با صندلی های لهستانی و چندتایی دختر و پسر جوان در فضایی تاریک با نور ضعیف به همراه آهنگی ملایم از "لئونارد کوهن" همگی سعی میکنند تا مرا به گوشه ای از خاطراتم پرتاب کنند.
چشم که میچرخانم فرهاد را پشت کانتر میبینم . فرهاد کافه چی اینجا است . سرش را پایین گرفته و به چیزی که از اینجا مشخص نیست نگاه میکند . نزدیکش که میشوم از زیر عینک طبی اش نگاهی به من میاندازد و چشمانش را ریز میکند . انگار در قفسه تاریک ذهنش به دنبال پرونده چهره آشنایی میگردد. خوشبختانه این جستجو دو ثانیه بیشتر به طول نمیکشد .دقایقی بعد فرهاد فنجانی از قهوه ماکیاتو را بر روی میز میگذارد و پس از یک گپ و گفت کوتاه در حالی میز را ترک میکند که من کنار پنجره قدی رو به خیابان با سیگاری روشن تنها نشسته ام .
راستش حالا دیگر یکسال از آخرین باری که دیدمش میگذرد. همینجا و درست کنار همین پنجره . او حرف میزد. چیزهایی میگفت که در نظرم غیر قابل قبول بود ولی برای نظرش احترام قائل بودم .استخوان ترقوه اش از کنار پیراهنش بیرون زده بود و من توجه ام به برجستگی آن جلب شده بود . پکهای سنگین را یکی یکی از سیگارم میگرفتم . لبهایش با رژ قرمز رنگ و ته زمینه صورتی هماهنگی خاصی با پوست سفیدش داشت. حرفهایی از رفتن و مهاجرت و آنور آب و خوشبختی میزد. به نظرم همه اینها بهانه بود. آدم وقتی کم می آورد میرود وقتی که دیگر چیزی در چنته نداشته باشد ، حالا هرجا که شد . فقط دوست دارد که نباشد.به چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم . آخر میترسیدم که من هم کم بیارم .
صدای خنده بلندٍ دختری از ته کافه به گوش میرسد . هنوز "لئونارد کوهن " به آرامی میخواند . چشم در کافه میگردانم . فرهاد با یک مشتری گرم صحبت است. پسری با هیکل گولاخ **دست در گردن دختری نحیف انداخته به گمانم اگر همینطور ادامه بدهند گردن ظریف دختر زیر فشار آن ترافیک عضله خواهد شکست. کمی از قهوه مینوشم و به این فکر میکنم که آدمها چه بی تناسب با هم جفت میشوند.
باور اینکه دقیقا یکسال از این صحنه شبه رمانتیک میگذرد، برایم سخت است. اینکه پس از یکسال برای زنده کردن خاطره کسی اینجا آمده ام که کم آورد و رفت ولی خیلی چیزها را جا گذاشت. حتی آن چیز اگر یک لبخند ساده باشد. قهوه ام را با یاد او سر میکشم و در میان دود سیگارم غرق میشوم.
*****
صدای همهمه و خنده در کافه باعث میشود که دیگر صدای آرام "لئونارد کوهن " را نشنوم . نفس عمیقی میکشم . احساس میکنم ریه هایم از فضای غمبار کافه پر شده اند . از کافه بیرون میزنم. هوا سرد است . درست مثل روزی که رفت.
"کافه دنج"*: شاید همچین کافه ای وجود داشته باشد .
"گولاخ**:در ترکی به معنای گوش و در اصطلاح عامیانه به آدمهایی که هیکل ورزشی و عضلانی دارند میگویند.من فکر میکنم چون کشتی گیر ها گوشهای شکسته دارند، منشا این اصطلاح از آنجا باشد.(البته فکر میکنم )
قاصدک
"بیار نزدیکتر ، حالا هر آرزویی داری یواش بهش بگو . "
قاصدک را آنقدر نزدیک دهانم آوردم که چیزی نمانده بود وارد دهانم شود .
" چیکار میکنی ؟ الان میخوریشون که ! گفتم نزدیک دهنت نگفتم توی دهنت !"
بعد هر دو خندیدیم . آنقدر بلند میخندیدیم که توجه هر رهگذری را به خودمان جلب میکردیم . اما برای ما هیچ کس و هیچ چیز مهم نبود .
"خب حالا آرزوتو بهش بگو "
نگاهت کردم . در چشمانت معصومیت کودکی را میدیدم که به ساده ترین چیزها هم باور داشت . من در پس چشمانت ، کودکی را میدیدم که نگران بود. شاید نگران چیزی که وجود نداشت.
بلند گفتم: " آرزو میکنم تا آخر دنیا با تو باشم "
اخم کردی . گفتی " نباید بلند میگفتی ! بایدآهسته تو گوش قاصدک میگفتی! اینجوری آرزوت برآورده نمیشه ".
و من بلند بلند میخندیدم و تو با سگرمه های درهم رفته ات فقط نگاهم میکردی.
"بابا اینا همش خرافه اس ، آخه یه قاصدک چجوری آرزوی آدمو برآورده میکنه؟ " و باز خندیدم و تو با چشمان غمگینت فقط نگاهم میکردی .
صدای خنده هایم هنوز هم بعد از این همه سال در گوشم میپیچد و تصویر چشمان نگرانت هنوز هم بر پرده چشمانم به نمایش در می آید . من باور نکردم آنچه را که تو باور داشتی . من ساده ترین چیزها را هیچ وقت نتوانستم باور کنم . ولی اکنون میدانم چرا هر قاصدکی را که فوت میکنم آروزهایم را در هزارتوی جاده های گم شده رها میکند تا باد آنها را با خود ببرد.
گریه
بچه که بودم خوب گریه میکردم . یعنی به هیچ بند بودم . تا کسی نازکتر از گل بهم میگفت سریع اشک از چشمانم فواره میزد . آن موقع ها چیزی توی دلم نمیماند و بعد از هر هق هق سبک میشدم .
ولی الان نمیتوانم گریه کنم . نه اینکه نخواهم گریه کنم بلکه واقعا نمیتوانم . بعضی مواقع اتفاقی می افتد که حتی آهن را هم خم میکند چه برسد به کمر آدم، ولی باز گریه ام نمیگیرد . همه چیز جمع میشود و بر روی قلبم سنگینی میکند . هر چقدر هم که بنویسم باز آن سنگینی در قلبم وجود دارد.
بعضی مواقع با هر طریقی که شده سعی میکنم چند قطره از چشمانم جاری شود بلکه کمی سبک شوم . ولی نتیجه آن تر شدن چشمانم است نه آن هق هق بچگی.
راستش قصد ندارم تلخ بنویسم ولی نوشته هایم همیشه به تلخی میرود شاید این ها نتیجه همان گریه نکردن ها باشد . ولی اگر یک روز در ساحل شنی یک دریا مردی را دیدید که رو به دریا بلند بلند گریه میکند شاید آن مرد من باشم .
پاورقی: گریه کن گریه قشنگه! (با صدای قمیشی لطفا !)
دیالوگ دو نفره
"حکایت من شده حکایت کسی که یواشکی میره آمار بگیره ببینه طرف چیکار میکنه یا چیکار نمیکنه. "
"خب که چی بشه ؟ چرا اینکارو میکنی؟"
"نمیدونم ! ینی شاید علتش این باشه که یه چیزی این وسط نیمه کاره مونده . نمیدونم چطوری بگم ؟"
"ینی عشق نیمه کاره ؟"
" نه بابا مسئله عشق و عاشقی نیست . مسئله یه چیز دیگه اس. راستش من هیچ وقت نخواستم کسی رو از خودم برنجونم . واسه همین احساس بدی دارم احساس میکنم اون دختر رو از خودم رنجوندم .با اینکه منو از خودش طرد کرد و نذاشت چیزی درست بشه ولی من هی به بهش سر میزنم و از دور نگاهش میکنم. دوس دارم همه چیز برگرده به چند ماه پیش . راستش فکر میکنم از من تو ذهنش یه هیولا ساخته و این منو خیلی اذیت میکنه ینی تا آخر عمر عذابم میده "
" یه چیز بهت بگم ناراحت نمیشی ؟"
"بگو"
"تو خیلی احمقی!"
"مرسی"
" خواهش میکنم قابلی نداشت ! ولی بذار علتشو بهت بگم "
"بگو"
" چون اون اصلا به تو فکر نمیکنه ! اینو مطمئن باش"
و آن دو به همین شکل کنار هم در کافه نشستند و در حالیکه سیگار میکشیدند به دخترانی که آنورتر قهقه میزدند در سکوت خودشان خیره شدند.
پاورقی: مسخره ولی در عین حال واقعی (جدال ذهنی این روزهای من )
آن روز لعنتی
وقتی رسیدم تو بر روی زمین درازکش افتاده بودی . بالای سرت که نشستم حس کردم لبخندی گوشه لبت نقش بست . چشمانت به چشمانم قفل شده بودند . موهایت روی پیشانی ات ریخته بود .دستم را روی موهایت که کشیدم حس کردم چشمانت را میخواهی ببندی. میخواستم بگویم "نخواب ! الان وقت خواب نیست " ولی نتوانستم . ناگهان دور و برمان پر از هیاهو شد . همان موقع بود که چشمان قهوه ای رنگت بین اشکهای من گم شدند .
***
"چه چشمهای قشنگی داری"
"چشمهات قشنگ میبینند"
و لبخندی که زیباییت را چند برابر میکرد. شال قرمز رنگت کمی عقبتر رفته بود و موهای خرمایی رنگت از دو طرف جلوی پیشانی ات ریخته بودند . وقتی خواستی با دستت آنها را به عقب برانی گفتم :" نکن من اینجوری خیلی خوشم میاد "
خنده ریزی کردی و گفتی :" واقعا اینجوری خوشت میاد ؟"
گفتم:" اوهوم"
و بعد از آن خنده ها بود که کردیم و حرفها بود که گفتیم برای اولین دیدارمان .
***
"میدونی حس میکنم دارم عاشقت میشم "
"منم همین حسو دارم "
و اینها حرفهایی بود که چند ماه بعد زدیم . تو همان موقع بود که سرت را بر روی شانه ام گذاشتی درست بر روی همان نیمکت قدیمی که دیگر خیلی وقت بود پاتوق ما دوتا شده بود . حس خیلی خوبی داشتم . نیمی از موهایت باز روی پیشانی ات ریخته بود . توی دلم گفتم " چقدر اینجوری خوشگلتری"
***
"چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی ؟"
" به خدا نشنیدم "
" دروغ میگی !"
و تو در حالیکه دستت را بر روی گوشهایت گذاشته بودی ناگهان بغضت ترکید و آرام گفتی " سر من داد نزن ! به خدا بهت دروغ نمیگم "
همان جا دلم لرزید و تو را در آغوش گرفتم . آرام کنار گوشِت گفتم " منو ببخش عزیزم ،خیلی دوستت دارم "
***
" تو همش به من شک داری ! زندگیمو سیاه کردی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم " اینها را که گفتی اشک در چشمانت جمع شده بود.
"اگه اذیتم کنی میزارم میرم "
دستانم میلرزیدند . دندانهایم را محکم بهم فشار میدادم . داد زدم " هر غلطی میخوای بکن"
از روی میز بلند شدی . نیمی از کسانی که در کافه بودند به ما نگاه میکردند کیفت را بر داشتی و از در کافه بیرون زدی . باور کن همان لحظه پشیمان شده بودم . میخواستم بگویم که نرو ، میخواستم بگویم که چقدر دوستت دارم . میخواستم بگویم تمام این شک و تردیدهایم از دوست داشتن زیاد بود ،ولی نتوانستم . بعضی از حرفها را باید همان موقع و همان لحظه گفت . ولی تو دیگر رفته بودی .
صدای ترمز که از خیابان روبروی کافه آمد ، تنم را لرزاند . به بیرون که دویدم تو را دیدم که درازکش افتاده بودی.
***
حالا دیگر همه چیز تمام شده بود و تو چشمانت را بسته بودی . دیگر هرگز چشمان قهوه ای رنگت را نمیتوانستم ببینم . جمعیت من را از تو دور کرد . پارچه ای سفید رنگ بر روی تو انداخته بودند . آمبولانس که تو را برد من تنها در خیابان ایستاده بودم ، خیابانی که دوست داشتم تا ابد ادامه می یافت. آن روز چیزی در وجودم شکست چیزی که هنوز هم تیزی تکه هایش تمام وجودم را خراش میدهد .
پاورقی: نوشته شده در وبلاگ کافه ماکیاتو makiato.blogfa.com
پرواز
گفتم: بیا با هم باشیم
گفت: مگر الان با هم نیستیم ؟
گفتم : چرا ولی بیا با هم آزاد و رها باشیم و تا ته دنیا با هم پرواز کنیم .
گفت: پرواز؟
گفتم :از این قفس خودت را رها کن آنوقت معنی پرواز را خواهی فهمید .
گفت : کدام قفس ؟
***
بعضی ها افکارشان آنقدر محدود است که به جز اطراف خود دیگر جایی را نمیبینند . در محدوده همین افکار زندانی خویش هستند و قفسی نامرئی به دور خود کشیده اند . برای رهایی و پرواز باید خیال کرد باید تصور کرد . وقتی نتوانی خیال کنی پرواز برایت بی معنی خواهد بود .